دیدمت چشم تو جا در چشمهای من گرفت


آتشی یک لحظه آمد در دلم دامن گرفت

آنقدر بی اختیار این اتفاق افتاده که


این گناه تازه ی من را خدا گردن گرفت

در دلم چیزی فرو می ریزد آیا عشق نیست؟


اینکه در اندام من امروز باریدن گرفت

من که هستم؟ او که نامش را نمی دانست و بعد


رفت زیر سایه ی یک `مرد` و نام `زن` گرفت

روزهای تیره و تاری که با خود داشتم


با تو اکنون معنی آینده ای روشن گرفت

زنده ام تا در تنم هرم نفسهای تو هست


مرگ می داند: فقط باید ترا از من گرفت